کلام آخر

ساخت وبلاگ
میخوام درمورد امروز بنویسم ک واسم خیلی خاص ودلنشین بود،نه فقط واسه من بلکه برای همه مهمونایی کامروز خونمون بودن؛قضیه از این قراره که ما دوساله خونمونبرای حضرت زهرا روضه میگیریم،پارسال مردونه بود،امسالدوروزش مردونه بود وروز سوم مردونه وزنونه بود که تویموکب رسانه ای فجر برگزار کردیم،اما من از همون پارسالتو دلم بود که تو خونه ی خودم روضه ای بگیرم ک خانماهم باشن،روز سوم که تموم شد باخودم گفتم اگه ان شاءاللهسال دیگه تو خونه بزرگتری باشم حتما زنونه میگیرم تا اینکهدیشب میم بعداز اینکه مراسم روضه خونه دوستش که تمومشد بهم پیام دادگفت سارا دانشگاه روضس وشهیدگمنام میارنتوهم میای بیام دنبالت،منم ک خیلی سرم شلوغ بود گفتم نهتشییع شهدابودم زیارتشون کردم،گفت دلم میخواد باشی چونیه فکری توسرمه،باتوجه به اینکه اخلاقشوخیلی خوب میشناسمتقریباحدس زدم که چی توسرشه،بهش گفتم تلفنی بهم بگو گفت نه میخوامحضوری باشه خواهش میکنم بیا...پ.ن:چون توی یه پست طولانی میشه بقیشو فردامینویسم کلام آخر...
ما را در سایت کلام آخر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gomshodedarkavir بازدید : 21 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1402 ساعت: 15:45

بهش گفتم باشه ورفتیمتوراه بهش گفتم خب چی میخواستی بگی؟گفت ماپارسال سه روز خونمون روضه گرفتیم.گفتم خب آره امسال روز سوم رو موکب گرفتیم دیگهگفت آره ولی من میخوام یه روضه دیگم خونمون بگیریمگفتم نگو که میخوای روضه بگیری وشهید گمنام بیاریتوخونه؟!گفت دقیقا همین کارو میخوام بکنم،جاخوردمویه لحظه ساکت شدم،بهش گفتم چجوری آخه؟خیلیداستان داره بعدم من میترسم یه اتفاقی بیفته گرفتارشیمگفت نه نگران نباش حضرت زهراکمکمون میکنه،گفتم حالاکه اینطوره منم دلم میخوادخانمارو هم بگم ولی جا نمیشنگفت میشن گفتم نه اینجوری زنا معذبن،بعدم اگه فردا بگیریمهمه میگن چرایهویی شده ودوروز زودترخبرندادی؟گفت هرکیگفت بگو یه مهمون ویژه داریم بخاطراون نشد زودتر بگم.خلاصهرفتیم خونه ومن ک دلم بود خانماهم باشن رفتم درخونه همسایموبهش جریان رو گفتم،مژگان(همسایمون)خودش حوزه درس خوندهو وقتی بهش گفتم از ذوقش نمیدونست چه کنه،گفت واقعا سعادتمیخواد تجربه همچین جریانی،بهش گفتم حالا که موافقی بههمسرتم بگو وبه من زودتر خبربده،خلاصه اوکی دادوگفت توروخداکاری کن خونه ماهم بیارن وگفتم باشه،خلاصه میمبا مسولین صحبت کردوصبح روز بعد(دیروز)ساعت ده ونیماوکی شد ومن تا ظهر داشتم زنگ میزدم وتوضیح میدادمک بخاطر مهمون ویژمون اینجوری یهویی شده،همه میگفتنکیه گفتم نمیشه بگم ساعت۵ونیم اینجا باشین که حسرتشوبعدانخورین،اکثرن فک میکردن یه مداح معروف یا امام جمعهشهرمونه،فقط آبجیم درست حدس زده بودخلاصه ساعت یه رب به۶شهید گمنام اومد و وقتیبقیه دیدنش خیلی تعجب کردن و چقدر خوشحال شدن و دعامونکردن که به مراسم دعوتشون کردیم،خواهرشوهرم گفتقشنگترین سوپرایزی بودک دیدمبرای هممون حس عجیبی بود،هرچند که من چهارمین بارمبود که توی این چندروزشهید گمنام رو از نزدیک میدیدم کلام آخر...
ما را در سایت کلام آخر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gomshodedarkavir بازدید : 19 تاريخ : سه شنبه 5 دی 1402 ساعت: 15:45